موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید

تنهایی امانم را بریده بود و در گوشه ای نشسته بودم و منتظر امدن خورشید زیبا!

ولی مثل اینکه شب تاریک قصد رفتن را نداشت. کلافه بودم!نمی دانستم چه کار کنم؟!

زدم زیر اواز ها ها ها ها نه فایده ای نداشت. اواز نیز حوصله ام را برنمی گرداند. در اوج نا امیدی در باز شد، نوری از لای در وارد اتاق شد، چقد زیبا بوددد!بی اختیار به طرف نور رفتم.واقعا زیبا بود!اما همین که به نزدیکی در رسیدم،در بسته شد.اَه!عجب شانسی دارم. مردی وارد اتاق شد بود و به طرف میز گوشه اتاق رفت. نسبت به او بی توجه بودم،حواسم به نور پشت در بود ،ک ناگهان نوری دیگر اتاق را روشن کرد.به طرف نور برگشتم دیدم که مرد شمعی را روشن کرده بود.چقد شمع زیبایی بود!در ان لحظه تاریک انگار مالکیت خورشید را به من داده بودند. خوشحالیم حدواندازه نداشت. به طرف شمع رفتم.در حال سوختن بود،هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد،سلام کردم،او با مهربانی جوابم را داد،صدایش چقدر دلنشین بود!مملو از ارامش!نورش فضای اتاق را پر کرده بود.نور نارنجی رنگ قشنگش! دورش چرخیدم.گفت:چه میکنی پروانه قشنگ؟او مرا قشنگ صدا زد.در پوست خود نمی گنجیدم. گفتم:انقدر خوشحالم که میخواهم ،تاصبح دورت بچرخم.

پرسید:برای چه؟مگر تو تا به حال شمع ندیده ایی؟؟؟

خندیدمو گفتم:چراااا!دیده ام!اما چون تو شب تیره و تاریکم را روشن کردی و ارامش را به شبم برگرداندی،میخواهم تا صبح دورت بچرخمـ

با ذوق بیشتری ب دور او چرخیدمـ.

—اما.اما میترسم پرهایت بسوزه.

لبخندی زدمو گفتم:اشکالی نداره!مواظبم!

شمع تا صبح اواز خواند و من تا صبح دور او چرخیدم.او با امدن خورشید زیبا خاموش شد و من به خوابی عمیق رفتمـ

موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید

دیگر آفتاب غروب کرده بود و اثری از نور سرخش در آسمان نبود.مهتاب نورش را در دامان شب گسترده بود و ستارگان که مانند مروارید بر پارچه سیاه شب دوخته شده بودند به من چشمک میزدند. بال های ظریفم دیگر تحمل پرواز نداشتند ،به سختی خودم را به تخته سنگی که در آن نزدیکی بود رساندم و بال هایم را روی آن پهن کردم تا کمی از خستگی شان کاسته شود؛در همین حال نور عجیبی چشم هایم را خیره کرد،گویی یک ستاره از آسمان به زمین افتاده و می درخشد ،سریعا آماده پرواز شدم و با وجود خستگی بال هایم ،خودم را در مدد زمان کوتاهی به چشمه نور رساندم.ماه رخ نقره ای اش را پشت ابر های تیره پنهان کرده بود و جنگل در تاریکی مطلق غرق شده بود ،نور شمع نیمه سوخته قلبم را روشن و نورانی کرد و نور امید به زندگی در وجودم درخشید و حس لطیف آرامش وجود نازکم را نوازش کرد ؛چه دیروز که کرم ابریشمی کوچک بودم و چه حالا که پروانه ای بالغ شده ام هرگز چنین حس دلپذیری را تجربه نکرده بودم.ناگهان باد سیلی محکمی بر گونه ام زد و مرا به خودم آورد .باد شعله های شمع را به لرزه در آورده بود .نگرانی خاموش شدن شمع وجودم را آشفت و حس تلخی در من ایجاد کرد.بال هایم را مانند سدی نفوذ ناپذیر اطراف شعله های رقصان شمع گرفتم تا در برابر باد هولناک از آن محافظت کنم و باد بیرحم شمع درخشانم را نکشد؛آنقدر نگران خاموشی شمع بودم که متوجه نشدم بال هایم کی آتش گرفت و در آتش سوخت.چند لحظه آرامش کنار شمع بودن عالی ترین حس زندگی ام بود که تا آخرین لحظه برای دفاع از این حس دلپذیر کوشیدم و در این راه جانم را فدا کردم.

موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید

هوا بسیار سرد بود و تاریک حسابی ترسیده بودم تا چند دقیقه پیش خودم را از دست چند خفاش زشت به زور نجات داده بودم پرهایم آسیب دیده تمام بدنم درد میکند برای فرار کردن از حیوانات ترسناک بیرون خودم را در یک کانال کوچک و تاریک پنهان کرده بودم ساعت هاست در حال حرکتم ولی جز تاریکی چیزی نمی بینم دیگرنا امید و خسته شده ام کمی جلو تر را نگاه کردم انگار یک روشنی بود خوشحال شدم تمام درد و خستگی هایم را فرا موش کردم به سرعت به سمت روشنی حرکت کردم شمعی بود که نمیدانم چطوری در این جای تاریک و سرد که کسی در این جا زندگی نمی کند ونمی آید روشن شده بود

با خودم فکر کردم که این یک معجزه است ظرفی که شمع داخلش بود را با سختی به جلو حرکت دادم چند دقیقه بعد دوباره از دور یک روشنی خیلی بزرگتر دیدم با شوق زیاد حرکتم را به جلو ادامه دادم از صحنه ای که رو به رویم دیدم دهانم باز مانده بود رود خانه ای پر از اب و درختان پر از میوه از خوشحالی دوره خودم می چرخیدم دیگر از حیوانات ترسناک خبری نبود!

موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید

درنومیدی بسی امیداست

پایان شب سیه سپید است

دریکی از روز ها که هوا ابری و طوفانی بود من روی شاخه درختی نشسته بودم وبه فکر رفته بودم .

ناگهان باد شدیدی وزید و مرا به این طرف و انطرف پرت کرد ، گیج شده بودم نمیتوانستم خودم را کنترل کنم از سویی دیگر هوا مه

آلود بود و نمی توانستم جایی را ببینم سرم داش گیج میرفت نامید شدم و خود به باد سپردم.

وقتی چشمانم را باز کردم دیدم نوری از دور دست دیده میشد توجهم را جلب کرد هر طور که بود خود را به انجا رساندم.

دیدم کلبه ایی ست کوچک خانواده ایی فقیر که زندگیشان را با نور شمع روشن نگه داشته بودند چند دوری به دور شمع زدم و در گوشه ایی خواببیدم.

نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.

انشاء پاییز نگارش پایه یازدهم-درس اول

انشا باران صفحه 20 کتاب نگارش پایه دهم

انشا گذر رودخانه صفحه 21 کتاب نگارش نهم

انشا ازاد صفحه 20 کتاب نگارش هشتم

انشا حیاط مدرسه صفحه 20 کتاب نگارش هفتم

انشا با موضوع زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد

انشا با موضوع دیدن یک شکار چی از دریچه ی چشم یک آهو

شمع ,ای ,کرده ,شب ,نور ,روشن ,بود و ,در تاریکی ,پروانه ای ,را به ,که در

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قصه نویسی ، داستان نویسی ، خاطره نویسی نوروز 1398 صبح کتابخانه عمومی کوثر ابرکوه دانلود سرا کارواش نو، راهنمایی راه اندازی و خرید لوازم و تجهیزات کارواش زنگ فارسی دوره آموزش طراحی حفاظت کاتدیک خطوط لوله آب گاز مخازن دانلود جزوه رایگاه بلاگی برای فایل ها بلاگی برای سن فایل