انشا صفحه ۸۱ کتاب نگارش هشتم پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید متن پایه و کلاس هشتم
انشا پروانه ای هستید که. نگارش هشتم
انشا درباره پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید
انشا درباره پروانه ای هستید که درتاریکی شب شمعی روشن ژیدا کرده اید
مقدمه
در بین موجودات عالم هر جانداری به شکلی خاص متولد میشود و به شکل منحصر به فردی زندگی میکند. واین انشا زندگی یک پروانه از زبان خودش روایت میشود.
بند بدنه
باهرسختی که بود از پیله بیرون آمدم.نگاهی به اطرافم انداختم. خورشید داشت به نظاره گرانش بدرود میگفت بال هایم را گشودم ابتدا پرواز برایم سخت بود اما به مرور ساده گشت. نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. تصمیم گرفتم به سوی خورشید پرواز کنم و بااو به هرجایی بروم. به خورشید خیره شدم صدایش زدم خورشید صبرکن صبرکن من نمیتوانم سریع تر پرواز کنم خورشید لبخندی زد و به مسیر خود و به راه خود ادامه داد… اما چرا؟؟چرا نمی ماند؟؟ چرا صبر نمیکند تامن هم بااو همراه شوم؟؟
اندکی گذشت خورشید دورتر و دورتر شد و من خسته و خسته تر طولی نکشید که خورشید از پس چشمانم ناپدید شد من ماندمو سیاهی و تاریکی من ماندمو سوالات بی جواب…
داشتم ناامید میشدم که ناگاه نوری توجهم را به خود جلب کرد به سوی نور پرکشیدم خورشید نبود قطره ای از خورشید بود یک شمع کوچک…
جلورفتم وسلام کردمو کنار شمع نشستم سردم شده بود انقدر خسته بودم که توان صحبت کردن نداشتم
شمع پرسید: چرا انقدر خسته ای؟ مگر چقدر پرواز کردی؟
گفتم: مسافت زیادی را طی کرده ام میخواستم به خورشید برسم بااو به هرکجا که سفر میکند بروم… اما
شمع گفت: من هم مدت ها پیش میخواستم بایک پروانه سفر کنم اما نتوانستم چون پروانه دو بال زیبا داشت و به هرسو پر میکشید و من ….
به سمت شمع رفتم میخواستم به او تکیه دهم که ناگهان فریاد زد: ازمن فاصله بگیر به من نزدیک شوی میسوزی…
اشک درچشمانم جمع شد من نیاز داشتم به کسی که بتوانم به او تکیه کنم اما… نمیتوانستم به شمع نزدیک شوم…
شمع شروع به صحبت کرد به او گفتم: فردا صحبت میکنیم من میخواهم بخوابم و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفتم وقتی بیدار شدم با صحنه ای که دیدم اشک هایم سرازیر شد شمع آب شده بود تمام شده بود حالا من بودمو تنهایی … شمع سوخت و من درخواب بودم… شمع رفت و من حالا معنی سوختن را میفهمم…جمله ای گفتمو دور شدم:
درشبی که نه ماه بود و نه خورشید تو ماه آسمان من بودی همیشه ماه من بمان ای یگانه ماه آسمان قلب من… بمان قلبم را روشن کن بمان و بتاب…
نتیجه گیری
بعد از آن اتفاق نه از خورشید خواستم بماند نه به سویش پرواز کردم… شمع رفته بود و خورشیدها هم نمیتوانستند او را از ذهن و قلب من رها سازند…
گاهی باید از ثانیه استفاده کرد گاهی خیلی زود دیر میشود…
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درباره این سایت