موضوع انشا: زندگی یک پیراهن
سلام. من می خواهم داستان زندگی ام را برایتان تعریف کنم.
من پیراهنی بچّه گانه در یک فروشگاه پشت ویترین بودم و هر روز، افراد زیادی برای خرید من می آمدند امّا به خاطر قیمت که خیلی گران بود کسی مرا نمی خرید.
تا این که روزی پسر بچّه ای با اصرار به خاطر عکس زیبایی که بر تن من دوخته بودند پدرش را مجبور کرد تا مرا هر طور که هست بخرد. از آن روز به بعد، پسرک هر روز مرا به تن داشت و از من جدا نمی شد و ساعت ها به تقش گربه ای که روی من بود خیره می شد و حتی برایش اسم هم انتخاب کرده بود. روز ها همین طور می گذشتند و پسرک بزرگ و بزرگتر و می شدمن کوچک و کوچکتر، تا اینکه روزی مادر پسرک مرا از تنش بیرون آورد و پیراهن نویی به او داد و به او گفت پسرم، تو دیگر نمی توانی این پیراهن را بپوشی چون برایت کوچک شده است.
هم پسرک و هم من خیلی ناراحت شدیم زیرا به هم عادت کرده بودیم. پسرک از آن روز به بعد، مرا همه جا حتی در مدرسه هم می برد و گربه را به بچه ها نشان می داد.
شب ها مرا از خودش جدا نمی کرد و از نظر او من فوق العاده بودم. او از من عکس می گرفت و من را خیلی دوست می داشت.
تا اینکه روزی، پدر پسرک آستین های مرا قیچی کرده و باقیمانده مرا به عنوان شیشه پاک کن و دستمال ماشین، استفاده کرد و پس از مدتی من را دور انداخت. پسرک خیلی ناراحت شد و گریه کرد. شب اول گربه ای را می دیدم که ساعت ها به من خیره شده بود. به گمانم فکر می کرد عکس خودش را می دید. امّا در شب دوم اوضاع بدتر بود و من در ماشین زباله بودم و هر روز به یک جا می رفتم و در حال حاضر، مرا جلوی ماشین بسته اند تا اگر ه ای بخواهد وارد دم و دستگاه ماشین بشود نتواند.
بد هم نیست چون که هر روز به یک جای تازه سفر می کنم.
نظر شما در مورد این انشا چه بود ؟ نظر بزارید.
درباره این سایت